سیمرغ

 خانه
عشقـــــــــ و دیوانگــــــــی
ارسال شده در 23 آذر 1396 توسط مهديه پاپي در بدون موضوع

ℓove?:

???

روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

خسته تر وکسل تر از همیشه.

 

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: 

بیایید یک بازی بکنیم که حوصله مان سرنرود

 

مثلا قایم باشک؛ همه ازاین پیشنهاد شاد شدند

 دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم…

 از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود 

همه قبول کردند او چشم بگذاردو به دنبال آنها بگردد.

 

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….

       یک…دو…سه…چهار…

 

همه رفتند تا جایی پنهان شوند 

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد 

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد 

اصالت در میان ابرها مخفی گشت 

هوس به مرکز زمین رفت 

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت 

طمع داخل کیسه ای که دوخته بودمخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. 

      هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…

 

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیست 

 

چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید

         نود و ینج …نود و شش…نود و هفت…

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید

 عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد

 

دیوانگی فریاد زد دارم میام

دارم میام

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود

 

 زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود

و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

 

 دروغ ته چاه

هوس در مرکززمین

 یکی یکی همه را پیدا کرد 

 جز عشق او از یافتن” عشق"ناامیدشده بود.

 

 

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی

 او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد

 

دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد 

 اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود

 و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

دیوانگی گفت 

 من چه کردم

 من چه کردم

چگونه می توانم تو را درمان کنم.

 

 ” عشق ” یاسخ داد:

   تو نمی توانی مرا درمان کنی، 

 

اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.

و اینگونه شد که از آن روز به بعد ” عشق ” کور است.

و ” دیوانگی ” همواره در کنار اوست

 

 

 

نظر دهید »
یکـــــــ #دقیقه#مطالعـــــــه
ارسال شده در 23 آذر 1396 توسط مهديه پاپي در بدون موضوع

? #قرار_شبانه_یک_دقیقه_مطالعه

 

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟”

قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.

چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر". 

از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.

 نوشته بودند که “فقر” خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.

” عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.

فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر". 

انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. 

نوشته بود “عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".

 

? رویای تبت

✍? #فریبا_وفی

 

نظر دهید »
قـــــــــدری مهربان باشیم
ارسال شده در 23 آذر 1396 توسط مهديه پاپي در بدون موضوع

شبی که آسمانش پر از برق ستارگان است و هر دعایی که آسمان می‌رود 

به ستاره‌ای تبدیل می‌شود 

و در پهنه آسمان می‌درخشد…..

 

بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید 

 

و برای آن بیماری که فردایش را کسی 

امیدوار نیست. 

 

بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد و آرامش او را بیافزاید. 

 

بیا برای بیداری انسانها دعا کنیم 

و از همه زیباتر، بیا از خدا بخواهیم از نور وگرمای عشقش همه ما را سیراب کند تا با هم قدری مهربانتر باشیم ….

آمین یا رب العالمین

 

????

نظر دهید »
گاهــــی مرگ معنای زندگیست
ارسال شده در 23 آذر 1396 توسط مهديه پاپي در بدون موضوع

 

#برشی_از_یک_کتاب 

 

باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور می‌برم:

خیلی دلم می‌خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک‌بار، از میانِ مُرده‌ها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفّری که از رسانه‌های جمعی دارم، چند روزنامه بخرم.

این آخرین آرزوی من است: روزنامه‌ها را زیرِ بغل می‌زنم، بعد کورمال‌ کورمال به قبرستان بر‌می‌گردم و از فجایعِ این جهان باخبر می‌شوم؛

 

و سپس، با خاطری آسوده، در بسترِ امنِ گورِ خود دوباره به خواب می‌روم.

 

? با آخرین نفس هایم 

✍? #لوئیس_بونوئل

 

 

نظر دهید »
برشی-از یکـــ-کتابــــــــــــــ
ارسال شده در 23 آذر 1396 توسط مهديه پاپي در بدون موضوع

 

 #برشی_از_یک_کتاب 

#خاص?

 

براي آدم ها، چه آنها كه برايت عزيزترند و چه آنها كه فقط دوستند … خاطره هاي خوب بساز … آن قدر برايشان خوب باش ؛ كه اگر يك روز همه چيز را گذاشتي و رفتي …در كنج قلبشان جايي براي تو باشد تا هر از گاهي بگويند :” اي كاش بود … “

هر از گاهي دست دراز كنند و بخواهند كه باشي … هر از گاهي دلتنگ بودنت شوند … مي دانم سخت است …اما تو خوب باش …حتي براي آن كه با تو بد كرد … روزي ميفهمد ، همان ساده بودنت كم نبود …

 

 

? آدم خوبه زندگی خودت باش

✍? نشر نازلی

 

 

 

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7

آخرین مطالب

  • فریدن مشیری
  • فلسفه سوره مبـــــــارکه حمد
  • #نماز شبــــــــــ
  • #خاطراتـــــــــــ ناب
  • نمـــــــاز را سبک نشماریــــــم
  • عشقـــــــــ و دیوانگــــــــی
  • یکـــــــ #دقیقه#مطالعـــــــه
  • قـــــــــدری مهربان باشیم
  • گاهــــی مرگ معنای زندگیست
  • برشی-از یکـــ-کتابــــــــــــــ
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

سیمرغ

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان